آواآوا، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره

بهترین هدیه خدا به ما

دخترک شیطون بلای من

این روز ها هر لحظه اش برام جذاب تر از قبل شده.هر دقیقه دارم کارهای جالبتری از آوا میبینم مثلا: صبح ها تا بیدار میشه و عروسکای بالای تختشو میبینه کلی باهاشون حرف میزنه و میخنده. وقتی باهاش حرف میزنی اون هم سعی داره به روش خودش باهات حرف بزنه و کلی جیغ و داد راه میندازه. دیگه با نگاهش قشنگ دنبالت میکنه. از تو آشپزخونه که باهاش حرف میزنم سعی داره پیدام کنه. عاشق گردش تو خونه است.کلا باید بگم عاشق بغله. وقتی دمر میزاریمش تمام تلاششو میکنه پاشو به یه جایی فشار بده و بره جلو. جدیدا موقع عوض کردن پاشو میزاره رو زمین و خودشو پرت میکنه عقب.(شیطون) وقتی نخواد کاری رو کنه اصلا محاله انجامش بده.مثلا نخواد پستونک بخوره یا نخواد بیدار شه...
25 تير 1392

روز واکسن

چشمامو باز میکنم و ساعت موبایلو چک میکنم.هنوز نیم ساعتی مونده به 8:30 چشمامو میبندم ولی مگه خواب به چشمام میاد. خلاصه از جام بلند میشم و میرم صبحونه آماده کنم.خدا میدونه که تو دلم چه آشوبیه.خدایا نمیدونم از کشف واکسن شکرت کنم یا نه.از یه طرف خوب مفیده ولی از اون طرف هم ............ تو همین حین صدات در میاد میدونم که گشنه ای.میدوم سمتت.با اون نگاه نازت بهم نگاه میکنی.نمیدونم چرا اینقدر امروز مظلوم شدی؟؟؟ یعنی همه ی بچه ها روز واکسنشون اینقدر مظلومن؟؟؟؟؟ لباسات و عوض میکنم و با بابایی راه میفتیم سمت مرکز بهداشت. بماند که اونجا بعد از کلی معطلی خلاصه نوبتمون شد.حالا این خانم دکتر مگه ول میکنه همش داره توضیح میده که بعد از واکسن چه ک...
19 تير 1392

من یک مادر هستم

رو به رویت نشسته ام و تو در خوابی این منم که در نقش یک مادر هستم؟؟؟؟ انگار هنوز باور نکردم.انگار این یک رول توی یه فیلمه که دادنش به من تا بازی کنم. اما نه واقعا من یک مادر هستم این دخترک که در تخت آرمیده دختر من است............ خدایا ممنون مسئولیت بزرگیست. خیلی کار دارم برای آینده ات دخترم........... میدانم که برای هر ماه از زندگیت باید یه جور باشم گاهی آغون آغون کنان همراهت شوم.گاهی با روروکت با هم بدویم. روزگاری با هم بازی کنیم و وقت هایی هم داستان بخوانیم. و چه شیرین است این بزرگ شدنت را دیدن. شاید در این راه گاه گاهی لازم شود دعوایت کنم و یا حتی تنبیهت کنم اما دخترکم همه و همه برای سعادتمندی توست و تو وقتی ...
17 تير 1392

روز زایمان

  بالاخره روزی رسید که منم خاطره ی زایمانم بنویسم.همیشه میرفتم توی نی نی سایت و خاطرات و میخوندم و کلی لذت میبردم. همیشه بهترین روز زندگیم روز عقدم بود چون بعد از کلی تلاش موفق شده بودم به عشقم برسم.از وقتی حامله شده بودم با خودم میگفتم یعنی روز زایمانم میاد قبل از این روز یا نه ؟ حالا که روز زایمان رو تجربه کردم باید اعتراف کنم فوق العاده ترین روز زندگیم بوده. حالا میرسیم به خاطره ی زایمان من: چهارشنبه روز قبل از زایمانم بود که قرار بود مامانم دیگه بار و بندیلشو ببنده و برای 10 روز بیاد خونه مون.قرار بود از ظهر بیاد که کمی خونه رو تمیز کنیم که همه چی واسه اومدن آوا خانم آماده باشه. حول و حوش ظهر بود که مامانم اوم...
12 تير 1392

مادر

این روز ها با خودم فکر می کنم چه کارهایی از پس آدم بر میاد وقتی که مادره: مادر که باشی دیگه برات مهم نیست چند ساعته که نخوابیدی یا چند شبه که نخوابیدی مادر که باشی تمام دغدغه ات این میشه که بچه ات چند بار پی پی کرده یا چقدر وزن گرفته. مادر که باشی تازه میفهمی مادرت چی کشیده تا تو رو بزرگ کرده و تو خیلی راحت خیلی وقت ها باهاش تند رفتار کردی. اصلا بزار واضح بگم تازه از روزی که مادر میشی قدر مامان و باباتو میدونی. مادر که باشی حاضری وسط شام و ناهار بلند شی و بچه ات  سیر کنی هر چقدر هم که گشنه باشی. مادر که باشی حاضری مدت ها چیزایی که دوست داری و نخوری تا یه وقت بچه ات دلدرد نگیره. مادر که باشی از خیلی چیز ها میگذری و همه ی ...
12 تير 1392

وقت طلاست

بالاخره بعد از مدتها وقت شد من بیام و وبلاگ آوا جونی رو آپ کنم.                                                              این روز ها حسابی با آوا مشغولم.میتونم بگم علنا از همه چی افتادم. از صبح با آوا جونی بیدار میشیم و مشغولیم تا شب البته صبحمون از ساعت 1 شروع میشه و شبمون تا ساعت 4 صبحه.امیدوارم که توی 2 ماهگی شب و روزش تنظیم بشه. از...
10 تير 1392
1